- حسن غزنوی (غَ نَ)
متوفی به سال 556 ه. ق.، اشرف الدین حسن بن محمد حسینی غزنوی، مکنی به ابومحمد و مشهور به اشرف، از فصحای بزرگ اواسط قرن ششم هجری قمری است. درباره نام او هیچیک از مآخذ اختلافی ندارند و خود نیز در اشعار خویش حسن را غالباً به صورت تخلص درآورده است، چنانکه در اشعار او دیده میشود. کنیۀ او را عوفی ابوالحسن آورده لیکن ابوالحسن بیهقی به نقل از خود سید، ’ابومحمد’ گفته، و این قدیمترین اشاره ای است که در دست داریم، پدر او را عوفی و هدایت (در مجمع الفصحاء ج 1 ص 192) ناصر علوی گفته اند، لیکن چه در لباب الانساب و چه در راحه الصدور رواندی، محمد است. در مقدمۀ دیوان سید که به قلم جامع دیوان او که از جملۀ معاصران و دوستداران وی بوده است، نوشته شده، کنیۀ او ابوعلی و نام پدرش احمد آمده است، ولی چون دو تن از معاصران او که هردو وی را ملاقات کرده اند، یعنی بیهقی و راوندی، نام و نسب او را به نحو واحدی آورده اند، اعتماد به صحت آن دوقول اقرب صواب مینماید. مجموع آنچه از نام و کنیه ونسبت و نعوت سید از قول بیهقی و راوندی به دست می آید، این است: ’سید امام اشرف ذوالشهادتین، مفخراللسانین، رئیس افاضل الساده، ابومحمد الحسن بن محمد الحسینی’ و بنابراین قول عوفی و دیگر تذکره نویسان که نام پدرش را ناصر دانسته و او را برادر محمد بن ناصر شمرده اند درست نیست. محمد بن ناصر را گویا برادری به نام حسن بوده است که از شاعران عهد خود بوده و هنگامی که سنائی کارنامۀ بلخ را به نظم می آورد در غزنین به سر میبرد. سنایی در صفت شاعران غزنین بعد از آنکه از وصف سیدمحمد ناصر بپرداخت، میگوید: از همان بیخ که محمد شاخه ای از آن است شاخۀ دیگر جمال الدین حسن است:
شاخ دیگر جمال دین حسن است
که چو نام خود او نکوسخن است
سیدی خوب روی و پاکیزه
سخنش همچو غیب دوشیزه
قوت نظم و نثرش از نسب است
زآنکه از شاخ افصح العرب است
هرکجا هست شاعر علوی
او چوصدر است و دیگران چو روی.
بنابراین جمال الدین حسن بن ناصر که برادر محمد بن ناصر بود غیر از آن است که به نام ابومحمد حسن بن محمد (یا احمد) و صاحب دیوان موجود بوده و ’الاشرف’ لقب داشته، و معاصران آن دو سید دیگر بوده است، و گویا مراد سنایی از میرحسن که در کارنامۀ بلخ پس از وصف کردن چند شاعر بعد از سیدمحمد، نام او را نیز آورده همین سیداشرف حسن باشد:
تاج و کان موافقان سخن
وقت تحسین شعر میرحسن
از پس بوحنیفه اسکافی
که بر اشراف دارداشرافی
چاکر صدر و سیدالشعراء
که بدان چاکری است خواجۀ ما
شاعری با معانی و خرد است
خاصه میراث خوار جد خود است.
و بعید نیست آن سیدحسن که هنگام زندانی بودن مسعود سعد در مرنج (که مسلماً پیش از سال 500 هجری قمری بوده است) فوت کرده، و مسعود سعد او را بدین ابیات مرثیه گفته است:
بر تو سیدحسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت.
سیدحسن نخستین یعنی برادر سیدمحمد بوده باشد، و مسلماً او غیر از سیداشرف حسن است که مدتها بعد از تاریخ 500 هجری قمری زنده بود. از سیدحسن نخستین پسر ناصر علوی شعری در دست نیست، وآنچه تذکره نویسان از اشعار سیدحسن بن ناصر نوشته اند آن است که در دیوان سیداشرف حسن بن محمد مییابیم و ازاوست. آقای مدرس رضوی در مقدمه ای که بر دیوان سیدحسن غزنوی نوشته اند برآنند که این سیداشرف حسن پسر محمد بن ناصر علوی است و تذکره نویسان بنا بر عادت نسبت نواده به جد، او را سیدحسن بن ناصر گفته اند چنانکه در ابوعلی بن سینا و نظایر آن می بینیم. آنچه تذکره نویسان از احوال سید آورده اند کوتاه و مغشوش و غالباً نادرست است. خلاصۀ آنچه از این مآخذ برمی آید این است: ’در آن وقت که سلطان بهرامشاه لشکر سوری را بشکست، جماعتی از ارکان دولت او اسیر شدند، و در میان آنان سیدحسن بود که میخواستند او را به قتل آورند، لیکن او درخواست تا وی را به خدمت سلطان برند، و در حضرت او یک رباعی خواند:
آنی که فلک به پیش تیغت نآید
بخشش بجز از کف چو میغت نآید
زخم تو که پیل کوه پیکر نکشد
بر پشه همی زنی، دریغت نآید؟
سلطان او را بخشید، و تشریف منادمت ارزانی داشت. آورده اند که او از علماء و وعاظ بزرگ زمان بود، و در مجلس وعظش قریب هفتادهزار کس (!) جمع میشدند که چهارهزار تن از آنها مریدخاص او بودند، و چون این خبر به بهرامشاه رسید دو شمشیر برهنه نزد او فرستاد تا در یک غلاف کند، یعنی دوشمشیر در غلافی و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. سید قصد سلطان را دریافت و از غزنین به حرمین شریفین روی نهاد، و از آنجا به بغداد رفت و به سبب تعلقی که در آن شهر به تیرگر پسری داشت مدتی بماند، و بعد داعیۀحب وطن در او به جنبش آمد، از بغداد رهسپار غزنین شد، لیکن چون به ولایت جوین رسید در قصبۀ آزادوار به مرض فجأه به سال 565 هجری قمری بدرود حیات گفت، و الحال تربت او در آن قصبۀ معین است، و دیوان اشعار او قریب به چهارهزار بیت بود’. اگرچه اشارات تذکره نویسان که خلاصۀ آنها را آورده ایم، با اشتباهها و تخلیطهایی همراه است، لیکن از حقایق نیز حکایت میکند. حقیقت رابطۀ سیدحسن با دربار غزنوی آن است که بنا بر آنچه از اشعار سنایی و از توجه به قراین دیگر برمی آید، سید در دورۀ مسعود بن ابراهیم غزنوی (492-508 هجری قمری) به شاعری اشتغال داشته، و بعد از آن در عهد کمال الدوله شیرزاد (508-509) و سلطان الدوله ارسلان (509-511) هم گویا همچنان در سلک شاعران درگاه منخرط بوده است، زیرا هنگامی که یمین الدوله بهرامشاه (511-547 هجری قمری) به یاری سنجر سلطنت را از دست ارسلان شاه بیرون آورد، و در حضور سنجر در غزنین به پادشاهی نشست، سیداشرف او را بدین قصیده تهنیت گفت:
منادی برآمد ز هفت آسمان
که بهرامشاه است شاه جهان.
از این پس سید سالها در دربار بهرامشاه به عزت میگذرانده، و از شاعران به نام شمرده میشده، و گویا در سفرهای بهرامشاه به هندوستان با او همراه بوده است:
چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان
از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان.
ولی بعدها به علت نامعلومی میان او و سلطان استشعاری حاصل شد، چنانکه سید غزنین را ترک گفت، و به خراسان رفت، و از نیشابور قصیده ای به مطلع ذیل:
گشاد صورت دولت به شکر شاه دهان
چو بست زیور اقبال بر عروس جهان.
که به سوگندنامه مشهور است، بفرستاد، و در آن برای اثبات بیگناهی سوگند خورد تا بعد از چندی مورد عفو سلطان قرار گرفت. در قصیده ای که بعد از بازگشت به درگاه سلطان ساخت، از معاودت خود و تجدید لطف پادشاه اظهار مسرت کرد، و از خطرهایی که در دوری از درگاه تحمل کرده بود شکایت نمود:
یارب منم که بخت مرا باز درکشید
وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید
بختم گرفت در بر ازآن پس که رخ بتافت
چرخم نهاد گردن از این پس که سرکشید
منت خدای را که شب تیره رنگ من
آخر به آخر آمد وسوی سحر کشید
شاها امید من به خدا و به لطف تست
دریاب بنده را که فراوان خطر کشید
تا روز خود خجسته کند از لقای تو
بی دیده باد اگر نه به شبها سهر کشید.
اما داستان گرفتاری سوری و یاران او که سید هم در آن میان بود، به نحوی که بیان کرده اند درست نیست، فقط شاید بعد از لشکرکشی سیف الدین سوری به سال 543 هجری قمری به کین خواهی برادر خود ملک الجبال قطب الدین محمود غوری که به کید بهرامشاه در حال پناهندگی در غزنین مسموم و مقتول گردیده بود، و پس از فرار بهرامشاه، سید نیز مانند بعضی دیگر از ارکان دولت درغزنین مانده، و از این جهت متهم به جانبداری از ملوک غوریه آل شنسب شده باشد. چنانکه میدانیم در زمستان همان سال بهرامشاه دوباره غزنین را گرفت و سوری به قتل رسید و سید که مغضوب و مطرود شده بود ناگزیر بار دیگر از غزنین بیرون رفت و به خراسان شتافت، و در سال 544 هجری قمری در نیشابور بود. ابوالحسن بیهقی در کتاب لباب الانساب گفته است: ’و حضر نیسابور فی شهور سنه اربع و اربعین و خمسمائه (544 هجری قمری) واحد ملقب بالاشرف الامام مفخر اللسانین رئیس افاضل الساده، و قال انا ابومحمد الحسن بن محمد الحسینی...’ سید بعد از این تاریخ به بغداد و از آنجا به مکه رفت، و از آنجا به زیارت قبر پیغامبر شتافت و این قصیده بگفت:
یارب این ماییم و این صدر رفیع مصطفاست
یارب این ماییم و این فرق عزیز مجتباست.
از آنجا در عهدخلافت المقتفی لامرالله (530- 555 هجری قمری) به بغداد رفت، و از سلطان غیاث الدین مسعود سلجوقی (527- 547 هجری قمری) نواخت و احسان دید، و از آنجا پیش از وفات سلطان محمود به همدان رفت، و چندی در عراق و مدتی در خراسان بود، و به مدح سنجربن ملکشاه سلجوقی (511-552هجری قمری) و ملکشاه بن محمود سلجوقی (547-548) و دیگرارکان مملکت سلاجقه در عراق و خراسان اشتغال داشت، وسلیمان شاه بن محمود بن ملکشاه سلجوقی را که در سال 555 هجری قمری در همدان به تخت نشسته بود به روایت راوندی (راحه الصدور ص 275) مدح گفت و سپس از همدان به خراسان رفت، و در بازگشت در قصبۀ آزادوار از ولایت جوین وفات یافت. سال وفات را تذکره نویسان به صورتهای گوناگون آورده و از 535- 565 نوشته اند. این هردو قول اخیر را هدایت هم نقل کرده است. نخستین را در ریاض العارفین و دومین را در مجمع الفصحا، لیکن چون سید درسال 555 هجری قمری به تصریح راوندی ناظر جلوس سلیمان شاه در همدان بود، و او را قصیدۀ تهنیت گفت، پس فوت او بعد از این تاریخ بوده است و از آنجا که جامع دیوان سید در مقدمۀ خود بر آن دیوان گفته است که سید وصایت کرد تا دیوانش را به نام سلطان سنجر، که بعد ازگرفتاری خال خود به جای او در خراسان نشسته، و به سال 557 هجری قمری به دست مؤید آی ابه کور و خلع شده بود، درآورد، پس باید پیش از تاریخ خلع او این وصایت در مرض موت انجام گرفته باشد، و بنابراین شاید به تحقیق توان گفت که تاریخ فوت سید سال 556 هجری قمری بوده است، و همین تاریخ است که بر اثر اشتباه نساخ به صورت 565 هجری قمری درآمد. قبر سید در قصبۀ آزادوار باقی است. دیوان سیدحسن شامل قصاید و غزلها و ترجیعات دردست است و به سعی آقای مدرس رضوی استاد دانشگاه طبعشده است. این شاعر بر رسم شاعران بزرگ عهد خود به انواع موضوعات از مدح و رثاء و وعظ و غزل توجه کرده است. او سبکهای غالب استادان معاصر یا قریب العهد خود را، که بر وی در صناعت شاعری مقدم بوده اند، مانند مسعود سعد، معزی و سنایی تتبع کرده، ولی این امر دلیل آن نشده است که خود سبک استوار و محکم مخصوص به خود را که بعد از او در شاعران نیمۀ دوم قرن ششم هجری قمری مؤثر گردیده است ایجاد نکند. کلام سید سخته و استوار است، و او به آرایشهای لفظی و آوردن ردیف در غزلها و قصاید خویش و داشتن ترکیبات تازۀ مخصوص بسیارمتمایل است. کلام او غالباً ساده و خالی از تعقید و ابهام است و روش شاعران خراسان در صراحت اندیشه و سخن در او اثر خود را حفظ کرده است. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 2 صص 586- 592) رجوع به مقدمۀ دیوان سیدحسن غزنوی چ آقای مدرس رضوی و تاریخ گزیده چ لیدن ص 817 و مرآت الخیال ص 34 شود. اینک نمونه هایی را از اشعار او در اینجا ذکر میکنیم و طالبان تفصیل به دیوان چاپی او چ مدرس رضوی رجوع کنند:
وقت آن است که مستان، طرب از سر گیرند
طرۀ شب ز رخ روز همی برگیرند
مطربان را و ندیمان را آواز دهند
تا سماعی خوش و عیشی به نوا درگیرند
راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند
مطربان هر کرتی پردۀ دیگر گیرند
سر فریاد نداریم پگاه است هنوز
یک دو ابریشم باید که فراتر گیرند
ساقیان گرم درآرند شراب گلگون
که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند
بزم را تازه تر از روضۀ رضوان دارند
باده را چاشنی ازچشمۀ کوثر گیرند...
و نیز گوید:
کاری به گزاف میگزارم
عمری به امید میسپارم
نی زهرۀ آنکه دل بجویم
نی طاقت آنکه دم برآرم
اندیشه بسوخت عقل و روحم
و امید ببرد روزگارم
یاری نه که یک رهم بپرسد
تا بر چه امید و در چه کارم...
و نیز گوید:
داند جهان که قرۀ عین پیمبرم
شایسته میوۀ دل زهرا و حیدرم
دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم
دری پر از عجایب دریا شود به حکم
هر قطره یی که در صدف دل بپرورم
طبعم چو آتش تر و هردم خلیل وار
خوشبوگلی دگر دمد از آتش ترم...
ونیز گوید:
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاک پای و سر برهنه مانده ایم
زآنکه غمخوار و ز پا افتاده ایم.
از رباعیات اوست:
آرامگه دل خم مویت دیدم
بینایی دیده خاک کویت دیدم
سبحان الله هیچ ندانم امروز
تاروی که دیده ام که رویت دیدم.
رفتیم و گرانی ز وصالت بردیم
در دیده نمونۀ جمالت بردیم
تا مونس هردو یادگاری باشد
دل را به تو دادیم و خیالت بردیم
شاخ دیگر جمال دین حسن است
که چو نام خود او نکوسخن است
سیدی خوب روی و پاکیزه
سخنش همچو غیب دوشیزه
قوت نظم و نثرش از نسب است
زآنکه از شاخ افصح العرب است
هرکجا هست شاعر علوی
او چوصدر است و دیگران چو روی.
بنابراین جمال الدین حسن بن ناصر که برادر محمد بن ناصر بود غیر از آن است که به نام ابومحمد حسن بن محمد (یا احمد) و صاحب دیوان موجود بوده و ’الاشرف’ لقب داشته، و معاصران آن دو سید دیگر بوده است، و گویا مراد سنایی از میرحسن که در کارنامۀ بلخ پس از وصف کردن چند شاعر بعد از سیدمحمد، نام او را نیز آورده همین سیداشرف حسن باشد:
تاج و کان موافقان سخن
وقت تحسین شعر میرحسن
از پس بوحنیفه اسکافی
که بر اشراف دارداشرافی
چاکر صدر و سیدالشعراء
که بدان چاکری است خواجۀ ما
شاعری با معانی و خرد است
خاصه میراث خوار جد خود است.
و بعید نیست آن سیدحسن که هنگام زندانی بودن مسعود سعد در مرنج (که مسلماً پیش از سال 500 هجری قمری بوده است) فوت کرده، و مسعود سعد او را بدین ابیات مرثیه گفته است:
بر تو سیدحسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت.
سیدحسن نخستین یعنی برادر سیدمحمد بوده باشد، و مسلماً او غیر از سیداشرف حسن است که مدتها بعد از تاریخ 500 هجری قمری زنده بود. از سیدحسن نخستین پسر ناصر علوی شعری در دست نیست، وآنچه تذکره نویسان از اشعار سیدحسن بن ناصر نوشته اند آن است که در دیوان سیداشرف حسن بن محمد مییابیم و ازاوست. آقای مدرس رضوی در مقدمه ای که بر دیوان سیدحسن غزنوی نوشته اند برآنند که این سیداشرف حسن پسر محمد بن ناصر علوی است و تذکره نویسان بنا بر عادت نسبت نواده به جد، او را سیدحسن بن ناصر گفته اند چنانکه در ابوعلی بن سینا و نظایر آن می بینیم. آنچه تذکره نویسان از احوال سید آورده اند کوتاه و مغشوش و غالباً نادرست است. خلاصۀ آنچه از این مآخذ برمی آید این است: ’در آن وقت که سلطان بهرامشاه لشکر سوری را بشکست، جماعتی از ارکان دولت او اسیر شدند، و در میان آنان سیدحسن بود که میخواستند او را به قتل آورند، لیکن او درخواست تا وی را به خدمت سلطان برند، و در حضرت او یک رباعی خواند:
آنی که فلک به پیش تیغت نآید
بخشش بجز از کف چو میغت نآید
زخم تو که پیل کوه پیکر نکشد
بر پشه همی زنی، دریغت نآید؟
سلطان او را بخشید، و تشریف منادمت ارزانی داشت. آورده اند که او از علماء و وعاظ بزرگ زمان بود، و در مجلس وعظش قریب هفتادهزار کس (!) جمع میشدند که چهارهزار تن از آنها مریدخاص او بودند، و چون این خبر به بهرامشاه رسید دو شمشیر برهنه نزد او فرستاد تا در یک غلاف کند، یعنی دوشمشیر در غلافی و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. سید قصد سلطان را دریافت و از غزنین به حرمین شریفین روی نهاد، و از آنجا به بغداد رفت و به سبب تعلقی که در آن شهر به تیرگر پسری داشت مدتی بماند، و بعد داعیۀحب وطن در او به جنبش آمد، از بغداد رهسپار غزنین شد، لیکن چون به ولایت جوین رسید در قصبۀ آزادوار به مرض فجأه به سال 565 هجری قمری بدرود حیات گفت، و الحال تربت او در آن قصبۀ معین است، و دیوان اشعار او قریب به چهارهزار بیت بود’. اگرچه اشارات تذکره نویسان که خلاصۀ آنها را آورده ایم، با اشتباهها و تخلیطهایی همراه است، لیکن از حقایق نیز حکایت میکند. حقیقت رابطۀ سیدحسن با دربار غزنوی آن است که بنا بر آنچه از اشعار سنایی و از توجه به قراین دیگر برمی آید، سید در دورۀ مسعود بن ابراهیم غزنوی (492-508 هجری قمری) به شاعری اشتغال داشته، و بعد از آن در عهد کمال الدوله شیرزاد (508-509) و سلطان الدوله ارسلان (509-511) هم گویا همچنان در سلک شاعران درگاه منخرط بوده است، زیرا هنگامی که یمین الدوله بهرامشاه (511-547 هجری قمری) به یاری سنجر سلطنت را از دست ارسلان شاه بیرون آورد، و در حضور سنجر در غزنین به پادشاهی نشست، سیداشرف او را بدین قصیده تهنیت گفت:
منادی برآمد ز هفت آسمان
که بهرامشاه است شاه جهان.
از این پس سید سالها در دربار بهرامشاه به عزت میگذرانده، و از شاعران به نام شمرده میشده، و گویا در سفرهای بهرامشاه به هندوستان با او همراه بوده است:
چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان
از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان.
ولی بعدها به علت نامعلومی میان او و سلطان استشعاری حاصل شد، چنانکه سید غزنین را ترک گفت، و به خراسان رفت، و از نیشابور قصیده ای به مطلع ذیل:
گشاد صورت دولت به شکر شاه دهان
چو بست زیور اقبال بر عروس جهان.
که به سوگندنامه مشهور است، بفرستاد، و در آن برای اثبات بیگناهی سوگند خورد تا بعد از چندی مورد عفو سلطان قرار گرفت. در قصیده ای که بعد از بازگشت به درگاه سلطان ساخت، از معاودت خود و تجدید لطف پادشاه اظهار مسرت کرد، و از خطرهایی که در دوری از درگاه تحمل کرده بود شکایت نمود:
یارب منم که بخت مرا باز درکشید
وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید
بختم گرفت در بر ازآن پس که رخ بتافت
چرخم نهاد گردن از این پس که سرکشید
منت خدای را که شب تیره رنگ من
آخر به آخر آمد وسوی سحر کشید
شاها امید من به خدا و به لطف تست
دریاب بنده را که فراوان خطر کشید
تا روز خود خجسته کند از لقای تو
بی دیده باد اگر نه به شبها سهر کشید.
اما داستان گرفتاری سوری و یاران او که سید هم در آن میان بود، به نحوی که بیان کرده اند درست نیست، فقط شاید بعد از لشکرکشی سیف الدین سوری به سال 543 هجری قمری به کین خواهی برادر خود ملک الجبال قطب الدین محمود غوری که به کید بهرامشاه در حال پناهندگی در غزنین مسموم و مقتول گردیده بود، و پس از فرار بهرامشاه، سید نیز مانند بعضی دیگر از ارکان دولت درغزنین مانده، و از این جهت متهم به جانبداری از ملوک غوریه آل شنسب شده باشد. چنانکه میدانیم در زمستان همان سال بهرامشاه دوباره غزنین را گرفت و سوری به قتل رسید و سید که مغضوب و مطرود شده بود ناگزیر بار دیگر از غزنین بیرون رفت و به خراسان شتافت، و در سال 544 هجری قمری در نیشابور بود. ابوالحسن بیهقی در کتاب لباب الانساب گفته است: ’و حضر نیسابور فی شهور سنه اربع و اربعین و خمسمائه (544 هجری قمری) واحد ملقب بالاشرف الامام مفخر اللسانین رئیس افاضل الساده، و قال انا ابومحمد الحسن بن محمد الحسینی...’ سید بعد از این تاریخ به بغداد و از آنجا به مکه رفت، و از آنجا به زیارت قبر پیغامبر شتافت و این قصیده بگفت:
یارب این ماییم و این صدر رفیع مصطفاست
یارب این ماییم و این فرق عزیز مجتباست.
از آنجا در عهدخلافت المقتفی لامرالله (530- 555 هجری قمری) به بغداد رفت، و از سلطان غیاث الدین مسعود سلجوقی (527- 547 هجری قمری) نواخت و احسان دید، و از آنجا پیش از وفات سلطان محمود به همدان رفت، و چندی در عراق و مدتی در خراسان بود، و به مدح سنجربن ملکشاه سلجوقی (511-552هجری قمری) و ملکشاه بن محمود سلجوقی (547-548) و دیگرارکان مملکت سلاجقه در عراق و خراسان اشتغال داشت، وسلیمان شاه بن محمود بن ملکشاه سلجوقی را که در سال 555 هجری قمری در همدان به تخت نشسته بود به روایت راوندی (راحه الصدور ص 275) مدح گفت و سپس از همدان به خراسان رفت، و در بازگشت در قصبۀ آزادوار از ولایت جوین وفات یافت. سال وفات را تذکره نویسان به صورتهای گوناگون آورده و از 535- 565 نوشته اند. این هردو قول اخیر را هدایت هم نقل کرده است. نخستین را در ریاض العارفین و دومین را در مجمع الفصحا، لیکن چون سید درسال 555 هجری قمری به تصریح راوندی ناظر جلوس سلیمان شاه در همدان بود، و او را قصیدۀ تهنیت گفت، پس فوت او بعد از این تاریخ بوده است و از آنجا که جامع دیوان سید در مقدمۀ خود بر آن دیوان گفته است که سید وصایت کرد تا دیوانش را به نام سلطان سنجر، که بعد ازگرفتاری خال خود به جای او در خراسان نشسته، و به سال 557 هجری قمری به دست مؤید آی ابه کور و خلع شده بود، درآورد، پس باید پیش از تاریخ خلع او این وصایت در مرض موت انجام گرفته باشد، و بنابراین شاید به تحقیق توان گفت که تاریخ فوت سید سال 556 هجری قمری بوده است، و همین تاریخ است که بر اثر اشتباه نساخ به صورت 565 هجری قمری درآمد. قبر سید در قصبۀ آزادوار باقی است. دیوان سیدحسن شامل قصاید و غزلها و ترجیعات دردست است و به سعی آقای مدرس رضوی استاد دانشگاه طبعشده است. این شاعر بر رسم شاعران بزرگ عهد خود به انواع موضوعات از مدح و رثاء و وعظ و غزل توجه کرده است. او سبکهای غالب استادان معاصر یا قریب العهد خود را، که بر وی در صناعت شاعری مقدم بوده اند، مانند مسعود سعد، معزی و سنایی تتبع کرده، ولی این امر دلیل آن نشده است که خود سبک استوار و محکم مخصوص به خود را که بعد از او در شاعران نیمۀ دوم قرن ششم هجری قمری مؤثر گردیده است ایجاد نکند. کلام سید سخته و استوار است، و او به آرایشهای لفظی و آوردن ردیف در غزلها و قصاید خویش و داشتن ترکیبات تازۀ مخصوص بسیارمتمایل است. کلام او غالباً ساده و خالی از تعقید و ابهام است و روش شاعران خراسان در صراحت اندیشه و سخن در او اثر خود را حفظ کرده است. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 2 صص 586- 592) رجوع به مقدمۀ دیوان سیدحسن غزنوی چ آقای مدرس رضوی و تاریخ گزیده چ لیدن ص 817 و مرآت الخیال ص 34 شود. اینک نمونه هایی را از اشعار او در اینجا ذکر میکنیم و طالبان تفصیل به دیوان چاپی او چ مدرس رضوی رجوع کنند:
وقت آن است که مستان، طرب از سر گیرند
طرۀ شب ز رخ روز همی برگیرند
مطربان را و ندیمان را آواز دهند
تا سماعی خوش و عیشی به نوا درگیرند
راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند
مطربان هر کرتی پردۀ دیگر گیرند
سر فریاد نداریم پگاه است هنوز
یک دو ابریشم باید که فراتر گیرند
ساقیان گرم درآرند شراب گلگون
که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند
بزم را تازه تر از روضۀ رضوان دارند
باده را چاشنی ازچشمۀ کوثر گیرند...
و نیز گوید:
کاری به گزاف میگزارم
عمری به امید میسپارم
نی زهرۀ آنکه دل بجویم
نی طاقت آنکه دم برآرم
اندیشه بسوخت عقل و روحم
و امید ببرد روزگارم
یاری نه که یک رهم بپرسد
تا بر چه امید و در چه کارم...
و نیز گوید:
داند جهان که قرۀ عین پیمبرم
شایسته میوۀ دل زهرا و حیدرم
دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم
دری پر از عجایب دریا شود به حکم
هر قطره یی که در صدف دل بپرورم
طبعم چو آتش تر و هردم خلیل وار
خوشبوگلی دگر دمد از آتش ترم...
ونیز گوید:
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاک پای و سر برهنه مانده ایم
زآنکه غمخوار و ز پا افتاده ایم.
از رباعیات اوست:
آرامگه دل خم مویت دیدم
بینایی دیده خاک کویت دیدم
سبحان الله هیچ ندانم امروز
تاروی که دیده ام که رویت دیدم.
رفتیم و گرانی ز وصالت بردیم
در دیده نمونۀ جمالت بردیم
تا مونس هردو یادگاری باشد
دل را به تو دادیم و خیالت بردیم
